سجاده عشق
در لشکر17علی بن ابی طالب یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود را بسیجی لر معرفی میکرد.وسعی میکرد کسی از احوال او مطلع نشودودر جواب سوال ها همیشه یک کلام میگفت:من بسیجی لر هستم.
گردان به مرخصی رفت.به همراه شهید جنابان این پیرمرد را تعقیب کردیم.او داخل خانه ای بسیار محقر در حاشیه شهر قم شد.در زدیم.وقتی مارادید بسیار ناراحت شد که چرا مرا تعقیب کرده اید.در جواب گفتیم:ما فرمانده تو هستیم امیر المومنین(ع)دستور داده که از احوال زیر دستان ورعیت خود اگاه باشیم.
داخل منزل شدیم.یک زیر زمین بسیار کوچک با دیواره های گچی وخاکی،بدون وسایل ویک پیرزن نابینا که گوشه ای نشسته بود.از پیرمرد درباره زندگی اش،بسیجی شدنش واحوال آن پیرزن سوال کردم.
گفت:ما اهل شهاین دژ بودیم.در دنیا یک فرزند داشتیم که آن هم فرستادیم قم تا سرباز وفدایی امام زمان شود.بعد از مدتی در کردستان جنگ در گرفت.فرزندمان یک روز در نامه نوشته بودکه میخواهد بهکردستان برود.آمد با ما خداحافظی کرد ورفت.بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت را قطعه قطعه کرده اند.بعد از آن خبر آوردند که پسرت را سوزانده اند وخاکسترش را هم به باد داده اند.دیگر منتظر جنازه نباشید.
از آن به بعد مادرش شب وروز کارش گریه بود وبس.تا اینکه چشمانش نابینا شد.از آن پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دلشکسته دارد به خاطر خدا برآورده کنم.یک روز گفت:می شود برویم قم،کنار حضرت معصومه ساکن شویم؟.
آمدیم قم واینجا ساکن شدیم.من هم دست فروشی میکردم.نیمه شبی که سر سجاده مشغول عبادت وگریه بود،گفت:آقا میشود یک خواهش بکنم؟
گفتم:بگو. گفت:میخواهم به جبهه بروی واسلحه فرزندم را برداری ودر راه خدا ودر پیشگام امام زمان با دشمنان خدابجنگی.
من امدم ثبت نام کردم عازم شدم.همسرم را به خدا وامام زمان سپردم.همسایه ها نیز گاهی به او سر میزنند.
شب عملیات کربلای5هر چه اصرار کرد اجازه عملیات به او ندادم.گفتم:هنوز چهره آن پیرزن نابینا ومعصوم در ذهنم نشسته است.
در جواب گفت:اشکالی ندارد.اما من میدانم پسرم اینقدر بی معرفت نیست که مرا اینجا بگذارد.حتما می آیدومرا با خودش می برد.
از پیش ما رفت به گردانی دیگر...
به هنگام عملیات یادم افتاد که به مسئولین آن گردان سفارش کنم که مواظب اوباشند.بعد از سراغ گرفتن از احوال او،فرمانده گردان گفت:دیشب به شهادت رسیده است وجنازه اش را هم نتوانسته ایم بیاوریم.
بعد از عملیات یکسره به منزل او رفتم.در زدم.همسایه ها آمدند وسوال کردند:شما چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟
گفتم:از دوستانشان هستم.
گفتند:4روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم،دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده به معبودش پیوسته است.